رضا شاعری

رضا شاعری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاسوعا» ثبت شده است

۱۸
فروردين

بسم الله...


مداح می خواند و من گریه می کردم / اولین اشک بر علمدار

اول

درست ۲۱ سال پیش و در شب شهادت حضرت عباس(ع) توی مسجد محله یمان مداح روضه حضرت را شروع کرده بود. از شب شهادت مولا علی (ع) می گفت و سفارش کردن های مولا، می‏ گفت آن شب مولا دستان ارباب را در دستان علمدار گذاشت و حسابی سفارش کرد که مبادا برادر را تنها بگذارد.


:دوم


بی اختیارنگاهی به برادر بزرگترم که چند ماهی بود در سانحه ای که در مسجد برایش اتفاق افتاده بود انداختم. اتفاقا همان روز عصا زنان آرام آرام با هم آمده بودیم مسجد خامس آل عبا(ع)... قبل از حرکت بابا سفارش کرده بود که با داداش محمد برو، حواست بهش باشه کاری چیزی داشت انجام بده بشین کنار دستش مبادا کسی بهش بخوره... من هم مو به مو سفارشات پدر را انجام داده بودم... 


:سوم

چند روز قبل ترش بود که سیدخانم برایم از وفاداری این دو برادر گفته بود و نوار مرحوم کافی را با هم .گوش کرده بودیم و من تحت تاثیر جوانمردی حضرت عباس در فکر فرو رفتم


:چهارم

نگاهی به شبستان مسجد انداختم و تلئلو نوری که از پنجره آبی رنگ به داخل می تابید، مداح همچنان می خواند، از حس و حال برادرانه امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) می گفت، از ادب برادر کوچک تر نسبت به برادر بزرگتر از محبت برادر کوچک تر نسبت به برادر بزرگتر، از جوانمردی هایش وقتی که بر سر فرات آبروی آب ریخت... وقتی به عشق برادرزاده هایش مشک را برداشت و به میدان زد.


از جراحت هایی که به تنش وارد شد... از رسیدن برادر بزرگتر بر بالین خون آلود برادر کوچک تر... از شکستن کمر برادر... مداح می خواند ومن گریه می کردم...اگر می خواستم هم نمی توانستم جلوی این اشک ها رابگیرم. آن شب  وقتی دم معروف "ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد..." را دادند، دلم ریخت... 

امروز بعد از بیست سال هربار این دم را می شنوم چه از ضبط خودرو یک ماشین، چه دامن کشان محمود کریمی، چه نوای مرحوم کوثری...بی اختیار اشک می ریزم... آن شب روضه عباس،آن دم،  با من کاری که باید می کرد را کرد...


                        

 

پی نوشت1: هفت سال بعد محمد داداش توی بغلم، اواسط آبان ماه پر کشید... و این بار من بودم که بر بالین پر از جراحت برادر کمرم شکست...

پی نوشت 2: سال اول راهنمایی بودم زمین گیر شده بود. هشت سال بیماری طاقت فرسا، سیدخانم بنیه ای برای پرستاری از داداش محمد را نداشت. از اول راهنمایی، یعنی حدودا 12سالگی هر شب تا صبح، تا اذان صبح بالای سرش بیدار بودم و پرستاری می کردم ازش... و بعد از نماز صبح، دو ساعت استراحت می کردم و می رفتم مدرسه....
روزهای سختی بود... اما خداوند وعده کرده بود که «"وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ» و بشارت بده بر صابری

و اما عکس مربوط به تاسوعای سال 1378 در صحن مبارک امامزاده حسن(ع) تهران است

عکاس رضا نورالله

عکس در سال 1379 در روزنامه رسالت، به چاپ رسید



اون نوجون پیرهن مشکی که نصف صورتش توی عکسه معلومه من هستم.

#تاسوعا#رضا_شاعری#حضرت_ادب، برادر

  • رضا شاعری