رضا شاعری

رضا شاعری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضا شاعری» ثبت شده است

۲۲
فروردين

هادی معماری به سال 1336 در تهران به دنیا آمد و کودکی، نوجوانی و جوانی‏‌اش را در جنوب شهر تهران در محله‌های بازارچه مروی، پامنار، ناصر خسرو پشت سر گذاشت.

وی پیش از انقلاب اسلامی فعالیت‌های سیاسی داشت و با پیروزی انقلاب اسلامی در نهاد‌های متعددی از جمله کمیته انقلاب اسلامی، وزارت کشور و سپاه پاسداران به فعالیت خود ادامه داد. معماری سال 60 پس از بمب گذاری در ساختمان ریاست جمهوری و نخست وزیری، اولین فرمانده حفاظت در مقر مطهری شد.
مقر مطهری پس از ترورهای فراوان مسوولان بلند پایه نظام جمهوری اسلامی در میدان پاستور تهران شکل گرفت. سپاه ولی امر و سپاه انصار از جمله مراکزی بودند که در این مقر برای حفاظت و حراست مسوولان سیاسی کشور عزیزمان  از جمله مقام معظم رهبری، مشغول خدمت بودند. 
هادی معماری به همراه همکاران و یاران شهیدش حافظ شخصیت نظام جمهوری اسلامی بودند. محافظ کسی است که نه از «شخص» بلکه از «شخصیت» مراقبت می‌کند؛ انگیزه محافظ در حفاظت از «شخصیت»، دفاع از اعتقاد و آرمان هایش است.
معماری فارغ التحصیل علوم اجتماعی از دانشگاه علامه طباطبایی است و مدتی در مرکز کوئیکا سئول کره جنوبی و دانشگاه‌های فرانکفورت، برلین و هامبورگ کشور آلمان نیز آموزش و تدریس داشته است. لحن متین و آرام او با سرفه هایی که یادگار سال های خون و حماسه است ما را به شنیدنی‌هایی از شهدای عزیز ایران اسلامی به خصوص محافظان تیم رهبر معظم انقلاب دعوت می‌کند که سرشار از لطف است. مصاحبه ما با این رزمنده و فعال انقلابی دغدغه‌مند را بخوانید:

*اصالتا تهرانی هستم و در محله بازارچه مروی بزرگ شدم

بنده هادی معماری متولد 1336، اصالتا تهرانی هستم و در محله بازارچه مروی به دنیا آمده و بزرگ شدم، در پامنار و ناصر خسرو قد کشیدم. پدرم کفاش (کفش دوز) بود او با برادرش در بازار تهران به این حرفه مشغول بودند. کفش‌هایی که در آن زمان می‌دوختند از نظر دوام و قوام حداقل 4 سال عمر داشت.

 *اولین جرقه انقلابی در هیئت خدام الحسن

 خوشبختانه در محله مذهبی زندگی می‌کردیم و پدرم نیز از مردان انقلابی بود و ما را از همان کودکی به هیئت خادم الحسن(ع) و مکتب علی(ع) که هنوز هم جز هئیت‌های فعال بازار است می‌برد. تا 12 سالگی فقط در مراسم‌ها شرکت می‌کردم و بعدا که ارتقا گرفتم (خنده!) آبدارچی هئیت شدم. در منزلمان و کلا در خانه‌های قدیمی یک جایی به نام پاشیر که شما به آب انبار می‌شناسید بود، از آنجا به عنوان انباری هئیت استفاده می‌کردیم، وسایل هئیت را در آن می‌گذاشتیم. منبری هیئت آقا شیخ عباس میر رفیعیان پور که معلم قرآن ما هم بودند، لابه لای سخنرانی‌هایش که اکثرا از فتوی امام خمینی(ره) استفاده می‌کرد اشاره‌ای به ظلم و ستم شاه داشت. در آن هئیت منبری‌های معروفی مانند آقای محقق می‌آمدند و وقتی از شمر می‌گفتند آن را به شاه پهلوی نسبت می‌دادند و این‌ها زمینه‌های ذهنی من را برای فعالیت‌های سیاسی آماده کرد.

حاج محمد مهر آئینی از دوستان صمیمی پدرم بود که بارها توسط ساواک دستگیر شد و در زمان جنگ تحمیلی نیز 3 فرزندانش را در راه اسلام و نظام فدا کرد. همه این عوامل زمینه فکری من را برای کارهای انقلابی آماده کرده بود و علاوه بر این‌ها پدر و عمویم نیز عضو گروه فدائیان اسلام بودند و با شهید نواب صفوی و مرحوم آیت الله کاشانی روابط خوبی داشتند.

 

پدرم کم حرف بود اما خوب حرف می‌زد وی از دوستان نواب صفوی بود

پدرم بعضا در منزل صحبت‌هایی در رد شاه و تایید مرحوم کاشانی می‌کرد، او کم حرف بود اما خوب حرف می‌زد و چون از هم دوره‌ای های شهید نواب بود، گاهی در مغازه‌اش جوانی را می‌دیدم که می‌آمد و با پدرم در خصوص نواب صحبت می‌کرد تا از آن خاطراتش کتابی چاپ کند. با رفقای پدرم مرحوم سید ناصر مقیمی که او هم چندین بار دستگیر شد و شهید حسین باقری که دلاور بود و در دلاوری نمونه نداشت اعلامیه‌ها را دم مساجد و در هنگامه نماز و رکوع و سجود روی جا مهری‌ها می‌گذاشتیم.

مدرسه خان مهدوی و دوستی با روحانی انقلابی مرحوم محمد اسلامی

در مدرسه خان مهدوی با یک روحانی با صفایی به نام محمد اسلامی دوست بودم او یک مبارز تمام عیار و انقلابی و مرد باسواد و دلاوری بود. یک بار به من گفت هادی بیا برویم کارت دارم، پیراهن‌اش را به من نشان داد که خونی و سوراخ شده بود. گفتم چی شده حاجی؟ گفت: برای الان نیست، مدتی پیش در پی شعارهایی که مردم می‌دادند ساواکی‌ها از روی عمارت شمس العماره تیراندازی می‌کردند، یکی از این تیرهای سرگردان به من خورد البته خدا را شکر به گوشت دستم خورده و به استخوان اصابت نکرد. مرحوم اسلامی از این اتفاق هیچ حرفی به اهالی محل نزده بود و اصلا بیمارستان هم نرفته بود. البته یادم نمی‌آید که چطور درمان شد اما هر کس دیگری بود از این مجروحیت برای خودش دکانی درست می‌کرد، این مرد به قدری با تقوی بود که بعد از انقلاب هیچ‌جا این موضوع را مطرح نکرد. بعد از سقوط رژیم ستم شاهی در دادستانی مشغول به کار شد و در قضاوت هم دستی بر آتش داشت. او در محاکمه ایادی ساواک هم حضور فعال داشت، البته مرد عملیاتی بود و آرام و قرار نداشت و مدام فعالیت‌های متعددی انجام می‌داد و کلا پشت میز نشین نبود.

*ماجرای معدوم کردن یک تریلی مشروب در شرکت هلی کوپتر سازی آمریکایی

 اوایل انقلاب مرحوم اسلامی با من تماس گرفت و گفت چند نفر از بچه‌ها را بیاور یک دستوری گرفته‌ام می‌خواهیم برویم شرکت هلی کوپتر سازی آمریکایی‌ها، رفتیم و یک تریلی پر از مشروب را بارگیری کردیم و بردیم در بیابان و با تیر ژ3 آن‌ها را باز می‌کردیم و سپس آتش می‌زدیم، حدودا یک روز وقت مان را گرفت و انواع و اقسام مشروبات الکی مانند ودکا، ویسکی و غیره در بین آن‌ها بود.

از آقای اسلامی هرچه بگویم کم است، قبل از انقلاب یک شب آمد پیش من و گفت می‌خواهم آخرین اعلامیه امام را در مسجد بخوانم اما امام جماعت نمی‌گذارد و چون من روی بچه‌های محل نفوذ داشتم گفت یک کمکی بکن تا امشب این اعلامیه خوانده شود. من هم رفتم هفت، هشت نفر از لات‌های مذهبی محل و رفقای دیگر را جمع کردم، با فرید تیر مک یکی از رفقایی که خیلی بزن بهادر بود و سر نترسی داشت وارد مسجد شدیم  توی مسجد گفتم می‌روی پای منبر به روحانی مسجد می‌گویی این اعلامیه را قبل از سخنرانی بخواند اگر قبول نکرد پایین بیاورش. خدا رحمت کند روحانی مسجد را مرد خوبی بود من خیلی از آداب و احکام را از او یاد گرفتم اما مرد انقلابی و مبارزی نبود. مرحوم «فرید تیر مک» رفت و گفت اعلامیه‌ها را بخوان اما قبول نکرد، برای همین او را آورد پایین و آقای اسلامی را فرستادیم بالای منبر، حالا این لات‌های محل با قمه‌ در گوشه و کنار مسجد و منبر ایستاده بودند و حکم محافظان آقای اسلامی را داشتند.

آقای اسلامی رفت بالای منبر خطابه قرایی کرد و اعلامیه امام را خواند، به جرات می‌توانم بگویم که هیچ کس از مسجد خارج نشد و به لطف خدا خیلی خوب حرف‌هایش را زد. وقتی می‌دید تعدادی جوان با او همکاری می‌کنند روحیه مضاعف می‌گرفت این اتفاق حدودا سه ماه قبل از براندازی حکومت پهلوی اتفاق افتاد.

بعد از این ماجرا چند روزی در محل آفتابی نشد و امام جماعت مسجد نیز قهر کرد مردم محل رفتند پیش پدرم و گفتند این هادی شما چراغ مسجد را خاموش کرده است و با این کارهایش باعث شده امام جماعت مسجد قهر کند، پدرم که با من هم عقیده بود به آن‌ها می‌گفت شما درست می‌گویید من نصیحتش می‌کنم اما من را تشویق می‌کرد.

 

 *پوستر امام را در مسجد چسباندیم

 فردای همان روز یک پوستر بزرگ از تصویر حضرت امام(ره) در مسجد نصب کردیم، مسجدی‌ها گفتند این عکس را بردارید ساواک گیر می‌دهد، من هم گفتم ما چسباندیم هرکس جرات دارد عکس را بردارد، امام جماعت برگشت، دو تا از پسرانش هم روحانی شدند و مساجد مهمی در دست دارند اما مثل پدرشان روحیه انقلابی ندارند. بعدها متوجه شدم که او در زمان تحصیل هم حجره‌ای حضرت امام(ره) بوده است. بعد از انقلاب هم متاسفانه در آن مسجد کمیته و پایگاه بسیج دایر نشد و ما در یکی از مساجد محله پامنار فعالیت‌های خود را از سر گرفتیم.

*مرگ مشکوک محمد اسلامی

بعد از انقلاب خبر آوردند که آقای اسلامی با خودرو به دره رفته، اصالتا مشهدی بود و شباهت زیادی به شهید باهنر داشت. خیلی گمنام بود و برای پیروزی انقلاب اسلامی زحمت زیادی کشید. اما خیلی از دوستانش و همچنین خود ما از محل سکونت خانواد‌ه‌اش خبر نداشتیم و حتی در مجلس ختمی که در تهران برایش گرفتند و جمعیت کثیری در آن شرکت کردند هم از این موضوع بی اطلاع بودند و متاسفانه نتوانستیم با خانواده او ارتباطی بگیریم.

 *پس از انقلاب در کمیته انقلاب اسلامی، ستاد امنیت و سپاه مشغول به کار شدم

سال 57 در کمیته انقلاب اسلامی مشغول به کار شدم و سپس در ستاد امنیت که مستقیما تحت نظارت وزارت کشور بود فعالیت داشتم. پس از جذب در سپاه و  بمب گذاری در ریاست جمهوری بنده اولین فرمانده مقر مطهری شدم، بعدا نام مقر مطهری به ترتیب لشگر حفاظت، تیپ شهید مطهری تغییر کرد و سپاه انصار و سپاه ولی امر در ادامه تغییرات در مقر مطهری ایجاد شد.

مقر مطهری 300 یا 400 شهید را در راه دفاع از نظام اسلامی تقدیم کرده است و هنوز هم آن شهدا به شهدای مقر مطهری معروفند.

یک دوستی به نام مرتضی حمزه دولابی داشتم  که خیلی با هم جور بودیم در بحث ازدواج‌ او من خودم دخیل بودم در عملیات خیبر شهید شد و هرگز فرزندش را ندید. یک دختر از خود به یادگار گذاشته است، با این شهید هنوز ارتباط معنوی دارم، عکس‌اش را قاب کردم و 30 سال در هرجایی که مسئولیت و مدیریتی داشتم در اتاقم نصب کردم هر کس به اتاقم می‌آمد می‌پرسید او برادرت بوده است؟ 


از چپ: نفر اول «شهید حمزه دولابی»، نفر سوم هادی معماری

 

در مقر مطهری 3 گردان داشتیم و من فرمانده گردان شهید باهنر بودم. شهید حمزه دولابی فرمانده گردان شهید رجایی و گردان سوم هم گردان انتظامات بود که مجموعه‌های ریاست جمهوری، نخست وزیری، قوه قضائیه، شورای نگهبان، دادستانی و نماز جمعه تحت نظر آن بود و بنده مسئول آن گردان هم بودم.

* کتاب قهرمان پهلوان، زندگی‌نامه شهید مرتضی حمزه دولابی

زندگی‌نامه این شهید عزیز را هم در کتابی گردآوری کرده‌اند که چندی پیش منتشر شد، در یادواره شهدایی که در دولاب برگزار شد من را هم دعوت کردند و خاطره گویی کردم به بچه‌های دولاب گفتم عکسی از شهید دارم که هیچ کدامتان تا حالا ندیده‌اید، عکس روی صفحه تلفن همراهم بود و به آن‌ها نشان دادم.

*غباروبی حرم امامزاده داود(ع)

سال 61 با شهید صابر درویش که یکی از نیروهای حفاظت بود و دو نفر دیگر از همکاران با پای پیاده به امامزاده داود(ع) رفتیم. آن روز حرم را برای غبارروبی بسته بودند. توی حیاط ایستاده بودیم که یکی از خدام من و همان دو همکارم را برای غباروبی صدا کرد ما وارد شدیم و صابر درویش بیرون ماند، بعد از مراسم به شوخی گفتیم ما روزی‏ و مزدمان را امروز گرفتیم اما تو سرت بی کلاه ماند. غافل از اینکه او قرار بود مزد بالاتری از خداوند دریافت کند. البته بعد از غباروبی در را باز کردند و چهار نفری زیارت کردیم.

 

* بهترین جوانی که در طول عمرم دیدم و دیگر نخواهم دید/ محافظی که مورد تفقد حضرت آقا قرار گرفت

بهترین جوانی که در طول عمرم دیدم شهید سجاد کشاورز رضایی بود او در ادب، کردار، نظافت، اخلاق، پوشش، صحبت و غیره در عالی‌ترین احوالات اخلاقی قرار داشت، کار حفاظت به دلیل سختی و پیچیدگی‌هایی که داشت همیشه حساسیت‌های ما را بیشتر می‌کرد و همین امر باعث می‌شد که در نزدیکی منزل مسئولین به خصوص حضرت آقا و میر حسین موسوی جوان‌های باهوش‌تر و پا کارتری را بگماریم، یکی از این جوان‌ها همین شهید کشاورز بود که همیشه دم درب منزل مقام معظم رهبری پست می‌داد،‌حضرت آقا معمولا در آن اطراف قدم می‌زدند، یک بار دیدم ایشان کنار این جوان ایستاده و خوش و بش می‌کند. وقتی رسیدم آخر حرف‌های آقا بود، دستی به شانه شهید کشاورز زد و او را مورد تفقد و مهربانی قرار داد. کلا نحوه برخورد حضرت آقا با جوانان و پاسدارها خیلی خاص و مملو از مهربانی بود.

 

 *منافقین با آرپی چی قصد شلیک به مقر مطهری داشتند

 در آن ایام منافقین درصدد ضربه زدن به مقر مطهری بودند و به لطف خدا ما در آن ایام یعنی بعد از انفجار در ساختمان ریاست جمهوری حادثه ناگوار دیگری را تجربه نکردیم، البته درگیری‌هایی در حوالی خیابان پاستور و در نزدیکی مقر اتفاق می‌افتاد اما در داخل مقر تحرکاتی نبود یکی دو جا بود که امکان نفوذ داشتند و آنجا را هم به سرعت پوشش دادیم. اما یک بار می‌خواستند با آر پی جی مقر را بزنند که بچه‌های حفاظت آن‌ها را دستگیر کردند و غائله ختم به خیر شد.

* با مدیر کل حراست نخست وزیری و معاونش دعوایم شد

کار حفاظت خیلی خشک و حساس بود و ما به دلیل اینکه امکانات زیادی نداشتیم باید به صورت فیزیکی مدعوین و پرسنل و مهمانان را بازدید بدنی می‌کردیم و یک بار سر همین مسئله با مدیر کل حراست نخست وزیری و معاونش دعوایم شد و برای حل مسئله نزد نخست وزیر وقت رفتیم و در مسیر دل تو دلم نبود که الان طرف همکارانش را می‌گیرد، اما او به نیروهایش گفت حفاظت مسائل امنیتی را بهتر تشخیص می‌دهد و از ما دفاع کرد.

*پیش بینی راه‌ها و حقه‌های متعدد جهت بمب گذاری در آموزش

 امکانات ما در آن ایام بسیار کم بود و هیچ دستگاهی جهت بازرسی نداشتیم و هرچه وسایلی مثل رادیو دوربین و غیره پیشرفته تر می‌شد امکان بازرسی برای ما دشوارتر بود، مثلا به خبرنگارها گفته بودیم برای برنامه‌هایی که در مقر برگزار می‌شود حتما 24 ساعت قبل موظفید دوربین‌تان را به ما تحویل بدهید و آن‌ها گمان می‌کردند ما چه دستگاه‌های پیشرفته‌ای برای بازرسی دوربین‌ها داریم اما ما دوربین را در اتاقی قرار می‌دادیم که احیانا بمبی داشت ظرف این 24ساعت عمل کند اگر نه که از نظر ما مشکلی نداشت و فردا در برنامه تحویل خبرنگاران می‌دادیم. مثلا در آموزش به نیروها گفته بودیم ممکن است در تسبیح‌ها و یا دکمه لباس‌ها موادی جاسازی کنند که احتمال انفجار داشته باشد اما این مواد در چراغ قوه، رادیو، و باقی وسایل نیز می‌شد جاسازی شود. همیشه دزدها و منافقین یک گام از ما جلوتر حرکت می‌کنند.


هادی معماری

 

*تغذیه نامطلوب محافظان را حل کردیم

 یکی از معضلاتی که با آن درگیر بودیم نحوه تغدیه محافظان بود، خب کار حفاظت کار طاقت فرسایی است یک جوانی که به عشق شهادت و جنگ به سپاه آمده را وقتی برای حفاظت و یک کار کم تحرک و نگهبانی دم منزل یک شخصیت قرار می‌دادند آن هم با 4 ساعت بی‌خوابی در شب و یا ایستادن دم درب منزل آن مسئول کمی خسته کننده بود حالا در این وانفسا یک غذایی مثل تخم مرغ آب پز و از این قبیل مواد خوراکی به آن‌ها می‌دادند و به لحاظ جسمی کم می‌آوردند، در آن زمان با مسئولین مربوطه صحبت کردم و این موضوع حل شد. اما در بحث حفاظت هم نقطه نظراتی داشتیم که به مرور محقق شد مثلا انتقادی که به نحوه تهیه غذا برای مجموعه ریاست جمهوری وارد بود این بود که مرغ منجمد و یا حتی مرغ غیر منجمد نباید خریداری کنید به این دلیل که ما چطوری باید داخل این‌ها را بازرسی کنیم؟ اگر هم مامور خریدی قرار است تعیین شود باید از بچه‌های حفاظت باشد که خود او هم باید از فیلترهای حفاظت جهت خرید مواد غذایی عبور کند و مامور هنگام خرید نباید بگوید محل خرید اقلام کجاست و به مغازه دارها نگوید برای ریاست جمهوری و نخست وزیری خرید می‌کند.

معظل  مواد غذایی به حدی بود که یک بار غذای مسموم باعث شد یک گروهان مسموم شود و تا این عزیزان بهبود پیدا کنند با کمبود نیرو مواجه شدیم.

*دیدار با خانواده شهید سجاد کشاورز رضایی

هر از گاهی با مسئولین مقر به دیدار خانواده‌های شهدا می‌رفتیم. یک بار به صورت اتفاقی با مسئولین بنیاد شهید به منزل یکی از شهدا رفتیم، از قبل مطلع نبودم به منزل شهید کشاورز که از قضاء نیروی خودم بوده می‌رویم، این خانواده دارای دو پسر و یک دختر بودند. هر دو جوان رشیدشان به همراه تنها داماد خانواده به شهادت رسیده بودند. خانه قدیمی و مستاجری را که دیدم دلم گرفت، در دلم می‌گفتم اگر بگویی نیرویت بوده خود نمایی کرده‌ای اما دیدم اگر از شخصیت والای این شهید نگویم ظلم کرده‌ام و کمی به مسئولین توضیح دادم. پدر این شهید می‌گفت من سال‌ها با وانت کار می‌کردم هر وقت اذان می‌گفت می‌ایستادم و نماز اول وقت می‌خواندم. لحظاتی بعد مادر شهید لباس‌ها و وسایل و پوتین شهید را آورد و از خاطرات فرزندشان گفتند. یک کلکسیون و موزه جنگ در گوشه منزلشان درست کرده بودند. آن روز روح شهید کشاورز مرا به آنجا کشاند، این شهید همان جوانی بود که مورد تفقد رهبر معظم انقلاب قرار گرفت.

 


شهید کشاورز رضایی

 

* خاطره دیدار با مقام معظم رهبری

 بعضا با تعدادی ازبچه‌های حفاظت وخانواده‌هایشان خدمت حضرت آقا می‌رسیدیم ایشان در فضایی کاملا صمیمی و گرم ازحضور این عزیزان استقبال می‌کردند و در هر جلسه به فراخور حال ملاقات کنندگان نکات اخلاقی و کاری و خانوادگی را مطرح می‌فرمودند.

 


جلسه آقا با پاسدران مقر مطهر

در این عکسی که ملاحظه کردید حضرت آقا به ذکر ارزش کار پاسداری و نگهبانی و بیدار بودن در راه خدمت به اسلام و همچنین مقام ایثار و شهادت در راه خداوند جهت حفظ اسلام و انقلاب فرمایشاتی داشتند.
این ملاقات‌ها در ایجاد روحیه و تلاش مضاعف بچه‌ها بسیار تاثیرگذار بود.
نفر مقابل مقام معظم رهبری شهیدحسین نیکی ملکی است که در حمله ناو وینسنس به هواپیمای مسافربری شهید شد و برادرش هم قبل از حسین آقا به شهادت رسید.

* در زمان جنگ مقر مطهری 400 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرد

 در زمان جنگ مقر مطهری 400 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرد. جا دارد یادی از چند تن از این شهدای گلگون کفن بکنم. شهید باقر مهدوی، شهید جعفر حمد گو که اول یک پایش قطع شد و به درجه جانبازی نائل آمد و سپس با همان پا در عملیات دیگری شرکت کرد و به شهادت رسید، شهید مهدی مظفری، شهید حسنی، شهید حسن نیکی ملکی، شهید محمود صابر درویش، شهید حسن محمد رضایی،شهید مرتضی حمزه دولابی چند تن از شهدای مقر مطهری در زمان جنگ هستند که الان حضور ذهن دارم. خاطره‌ای از شهید حسن محمد رضاییبه یادم آمد که در هنگام خاکسپاری است. وقتی  پیکر این رزمنده دلاور را در حیات قبر گذاشتند، همسرش نگاهی به چهره شهید رضایی کرد و گفت: «حسن جان! تا امروز من منتظر تو بودم اما از این به بعد تو منتظر من باش...»

 


شهید حسن محمد رضایی

  • رضا شاعری
۲۱
فروردين

بسم الله... 

قریب دو دهه از اعتراض شهید آوینی در قبال توهین فیلم کیارستمی نسبت به حضرت صدیقه کبری(س) می‌گذرد؛ البته شهید آوینی هم می‌توانست سرجایش بنشیند، فیلم را تا انتها ببیند و بعد از اینکه مثل یک هنرمند اتو کشیده از سالن خارج شد، شروع کند به نقد نوشتن که جناب فیلمساز چرا به حضرت زهرا(س) توهین کرده‌ای؟ حتی آوینی می‌توانست خطاب به کارگردان «مشق شب» بنویسد که آقای محترم از این کارها نکن که عاقبت بخیر نمی‌شوی و هیچ بعید نیست بیست سال بعد بیفتی به فیلم ساختن درباره فاحشه‌های ژاپنی!

 

 

                                            شهید آوینی

اما آقا سید مرتضی ترجیح داد جور دیگری اعتراض کند، بلند شد و با صدای رسا در همان سالن حوزه هنری فریاد زد و اعتراضش را به گوش همه هنرمندان جنتلمن فرورفته در صندلی‌های خود رساند. البته همین سید مرتضی آوینی وقتی هم که از این سالن‌های سینما بیرون می‌آید شروع می‌کند به نقد نوشتن و حرف زدن در قالب مقاله و نقد و یادداشت. اما شاید همان غیرتی که نمی گذارد دهان ببندد و چشم بدوزد به توهین یک فیلم به مادر سادات باعث شده است تا وقتی یکی از دوستان آوینی با او قهر می‌کند، حضرت زهرا(س) را به خواب ببیند که فرزند ما را اذیت نکن!

 

گرچه نه پلاک و نه جسد می بینیم 

بعد از تو هنوز مستند می بینیم 

دیگر خبر از “روایت فتح” ات نیست 

هر هفته دوشنبه ها “نود” می بینیم!

 

#سید_مهدی_شفیعی#شاعر#

#آوینی#سید_شهیدان_اهل_قلم

  • رضا شاعری
۱۸
فروردين

بسم الله...

مدتی ست که در اینیستاگرام صفحه ای داریم و مطالب و دست نوشته ها و تجربیات روزانه مان را در آن جا به اشتراک می گذاریم.

برای ارتباط بیشتر به صفحه اینیستاگرامم به آدرس shaeri_reza مراجعه کنید.


با اهدای احترام

  • رضا شاعری
۱۸
فروردين

بسم الله...


مداح می خواند و من گریه می کردم / اولین اشک بر علمدار

اول

درست ۲۱ سال پیش و در شب شهادت حضرت عباس(ع) توی مسجد محله یمان مداح روضه حضرت را شروع کرده بود. از شب شهادت مولا علی (ع) می گفت و سفارش کردن های مولا، می‏ گفت آن شب مولا دستان ارباب را در دستان علمدار گذاشت و حسابی سفارش کرد که مبادا برادر را تنها بگذارد.


:دوم


بی اختیارنگاهی به برادر بزرگترم که چند ماهی بود در سانحه ای که در مسجد برایش اتفاق افتاده بود انداختم. اتفاقا همان روز عصا زنان آرام آرام با هم آمده بودیم مسجد خامس آل عبا(ع)... قبل از حرکت بابا سفارش کرده بود که با داداش محمد برو، حواست بهش باشه کاری چیزی داشت انجام بده بشین کنار دستش مبادا کسی بهش بخوره... من هم مو به مو سفارشات پدر را انجام داده بودم... 


:سوم

چند روز قبل ترش بود که سیدخانم برایم از وفاداری این دو برادر گفته بود و نوار مرحوم کافی را با هم .گوش کرده بودیم و من تحت تاثیر جوانمردی حضرت عباس در فکر فرو رفتم


:چهارم

نگاهی به شبستان مسجد انداختم و تلئلو نوری که از پنجره آبی رنگ به داخل می تابید، مداح همچنان می خواند، از حس و حال برادرانه امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) می گفت، از ادب برادر کوچک تر نسبت به برادر بزرگتر از محبت برادر کوچک تر نسبت به برادر بزرگتر، از جوانمردی هایش وقتی که بر سر فرات آبروی آب ریخت... وقتی به عشق برادرزاده هایش مشک را برداشت و به میدان زد.


از جراحت هایی که به تنش وارد شد... از رسیدن برادر بزرگتر بر بالین خون آلود برادر کوچک تر... از شکستن کمر برادر... مداح می خواند ومن گریه می کردم...اگر می خواستم هم نمی توانستم جلوی این اشک ها رابگیرم. آن شب  وقتی دم معروف "ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد..." را دادند، دلم ریخت... 

امروز بعد از بیست سال هربار این دم را می شنوم چه از ضبط خودرو یک ماشین، چه دامن کشان محمود کریمی، چه نوای مرحوم کوثری...بی اختیار اشک می ریزم... آن شب روضه عباس،آن دم،  با من کاری که باید می کرد را کرد...


                        

 

پی نوشت1: هفت سال بعد محمد داداش توی بغلم، اواسط آبان ماه پر کشید... و این بار من بودم که بر بالین پر از جراحت برادر کمرم شکست...

پی نوشت 2: سال اول راهنمایی بودم زمین گیر شده بود. هشت سال بیماری طاقت فرسا، سیدخانم بنیه ای برای پرستاری از داداش محمد را نداشت. از اول راهنمایی، یعنی حدودا 12سالگی هر شب تا صبح، تا اذان صبح بالای سرش بیدار بودم و پرستاری می کردم ازش... و بعد از نماز صبح، دو ساعت استراحت می کردم و می رفتم مدرسه....
روزهای سختی بود... اما خداوند وعده کرده بود که «"وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ» و بشارت بده بر صابری

و اما عکس مربوط به تاسوعای سال 1378 در صحن مبارک امامزاده حسن(ع) تهران است

عکاس رضا نورالله

عکس در سال 1379 در روزنامه رسالت، به چاپ رسید



اون نوجون پیرهن مشکی که نصف صورتش توی عکسه معلومه من هستم.

#تاسوعا#رضا_شاعری#حضرت_ادب، برادر

  • رضا شاعری
۱۷
فروردين

بسمه الله تعالی
اول
مرکز 25 کانون پرورشی حیاط بزرگ و قشنگی داشت. چهارشنبه ها صبح برای داستان نویسی به آن جا می‏رفتم. کبری بابایی شاعر و نویسنده جوان که آن روزها مربی آن مرکز بود و به تازگی در مجله کیهان بچه‏ها شاغل شده بود. چند نمونه از داستان‏های جدیدش را که در این مجله منتشر شده بود را برایمان خواند. سه شنبه ها با شوق و اشتیاق فراوان برای خواندن صفحه «نامه های عاشقانه اشیا» که مربی مهربانمان می نوشت، به دکه روزنامه فروشی خیابان امین الملک می‏رفتم. این اتفاق باعث شد تا به خاطر علاقه ای که به داستان داشتم. تمام مطالب مجله را مو به مو بخوانم و رفاقتم با این مجله به طور جدی شروع شد.

توی مجله ابوالفضل علی حسینی ستونی با نام با نام «عقاب سبلان» داشت و در آن کودکی تا بزرگسالی علی دایی را به تصویر کشیده بود. جنس قلمش را پسندیدم، سوژه داستان هم علی دایی، فوتبالیست محبوبم بود. این علاقه من را برای مطالعه دو چندان کرد. هر هفته بعد از مطالب خانم بابایی و آقای قدیر محسنی این قسمت از مجله را هم با اشتیاق می خواندم.
سال ها بعد حتی وقتی دانشجو شدم در کنار مجلات مورد علاقه‏ام حتما کیهان بچه ها را هم می‏خریدم. مادرم می‏گفت: «مگر بچه ای هنوز این مجله را می‏خری!»


دوم
نوزده ساله بودم که در دفتر یکی از ناشران مطرح کشورمشغول به کار شدم. بعد از چند سال یک دفتر کار جمع و جور در همان جا اجاره کردم و کتاب های نویسندگان و اهالی قلم را به چاپ می‏رساندم. عصر یک روز کاری با یکی از مشتریان مشغول صحبت بودم که مرد جا افتاده ای که حدودا چهل سال داشت وارد دفتر شد. کتابی برای انتشار آورده بود. بعد از گپ و گفت مفصل، مراحل چاپ اثر را شروع کردیم در طی مسیر اداری اخذ مجوز و تولید کتاب، حسابی با هم رفیق شدیم. همیشه معتقد بوده ام همه آدم ها یک جای عالم به هم ربط دارند و این موضوع برای چندمین بار برایم محقق شد. آن مرد همان ابوالفضل علی حسینی، نویسنده تحریریه کیهان بچه ها و نگارنده زندگی نامه علی دایی بود. مرد با صفا و مهربانی که دست روزگار او را به دفتر کار من کشانده بود. مردی که سال ها پیش توسط کیهان بچه ها با او دوست شده بودم.


         

سوم
به برکت فعالیت در حوزه کتاب با استاد عزیز محمدرضا اصلانی آشنا شدم و برای پیامبر مکرم اسلام کتابی به قلم او به چاپ رساندم. مردی که سال ها در کیهان بچه ها قلم فرسایی کرده است. با ایشان هم توسط کیهان بچه ها آشنا شده بودم. کسی که پدرانه بارها پای صحبت هایم نشسته و به درد و دل هایم گوش داده، شیرینی آشنایی با استاد اصلانی به خاطر وجود کیهان بچه ها لذت دیگری به این ارتباط داده است.

آخر

بعد از گذر سال ها حالا برای صهبای سه ساله ام مجله کیهان بچه ها را می خرم و شعرهای کودکانه اش را برایش می خوانم. شعرهایی از استاد جواد محقق که خود از اعضای تحریریه این مجله دوست داشتنی ست، می خوانم. صهبا آن ها را حفظ کرده و با زبان کودکانه می خواند.

 

رضا شاعری

  • رضا شاعری
۱۵
فروردين

برای بزرگداشت محمدرضا اصلانی این عنوان را پاک کنید

محمدرضا اصلانی با تعارف استاد بودن هم مشکل دارد. این را بعد از اینکه متن معرفی‌شان را در سایت نشر کتاب ابرار دیدند، متوجه شدم. به من گفت: «کلمه استاد برای بزرگان است، اگر امکان دارد این عنوان را پاک کنید».

خبرگزاری فارس- گروه ادبیات انقلاب اسلامی: چهل و دومین عصرانه ادبی فارس به نویسنده کودک و نوجوان، «محمدرضا اصلانی» اختصاص خواهد داشت.


رضا شاعری از دوستان و علاقه مندان قلم محمدرضا اصلانی است که در سطور زیر در از وی می گوید:


هر چند خیلی وقت نیست که از زمان آشنایی‏‌ام با استاد می گذرد اما شیفته نوع برخورد و منش رفتاری و اخلاق اجتماعی اش شده ام. از این بابت باید درباره یک پیرمرد اندیشمند و مهربان صحبت کرد که در دل «جوان» است و سرزنده و سرشار از ذوق و هنر  که همین امر باعث شده در حوزه داستان کودکان فعالیت کند. و کتاب های فاخر و ارزشمندی را برای دنیای کودکان و نوجوانان متولد کند یک "معلم به تمام معنا" که در چهره ی پرمهر مردی 62 ساله نهفته است مردی که مبادی آداب و با وقار است.


گفتم «معلم» چون ظاهرا در بین دوستان و همکارانش استادی نکرده است. حتی با همین تعارف بهنجار استاد بودن هم مشکل دارد. این را بعد از اینکه  متن معرفی شان را در سایت نشر کتاب ابرار دیدند، متوجه شدم. به من گفت: «کلمه استاد برای بزرگان است، اگر امکان دارد این عنوان را پاک کنید»


اما اصلانی استاد مسلط  و مردی آکادمیک در حرفه تخصصی اش وکالت و قضاوت است و از طرفی در حوزه ادبیات داستانی حرف های زیادی برای گفتن دارد. در روزگاری که اغلب شعرا و نویسندگان به قول خودشان دنبال جمع کردن رزومه  هستند و به محض اینکه درجایی تقدیر می شوند همه جا بوق و کرنا می‌‏کنند وی تا حد امکان  به دور از هیاهو و رسانه به کار خود ادامه داده است. هرچند اغلب کتاب‏هایی که به تالیف ایشان درآمده به چندین دوره چاپ رسیده است وی کار حرفه‌‏ای نکرده که بخواهد به جای خاصی ارائه بدهد و هرچه بوده انتقال تجربیاتش بوده است.



    

اگر در جایی مطلبی یا خاطره ای نقل کرده است برای این بوده که منِ جوان، منِ تازه کار ، منِ دوست یا هر من دیگر بهتر بدانم  و یا عاقلانه‏تر تصمیم بگیرم.


  • رضا شاعری
۱۵
فروردين

بسم الله...

عجب تشرف سبزی جنون مریدت کرد

قرار بود بمیری خدا شهیدت کرد...

چقدر این اعلامیه را دوست دارم، چقدر مایه افتخار است، امشب در لابه لای وسایلم پیداش کردم...

ای کاش قسمت ما هم بشود...


#شهید_جواد_شاعری#شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است#اروند_رود#غواصان_شهید#غواص_شهید#کربلای۵#کربلای_۴#لشگر_۱۰_سیدالشهداء#گردان_علی_اکبر#غواص#غواصان_دریا_دل

  • رضا شاعری
۱۵
فروردين

بسم الله...

استاد رحیم پور را به خاطر معمولات بالا و انقلابی بودنش دوستش دارم.

چند روز قبل از انتخابات برای نشست خبرنگار مسلمان در دانشکده فارس در خدمتشان بودیم و مثل همیشه مطالب جالب، دقیقی را تبیین کردند. 


   



رحیم پور ازغدی در دانشکده رسانه فارس:

🔹انقلاب اسلامی دچار سادیسم نیست که با همه دنیا دعوا داشته باشد، شما دچار مازوخیسم هستید

🔹امام(ره) با جهان مشکلی نداشت، با جهانخواران مشکل داشت

@jebraily

@shaeri_reza

ذات ژورنالیسم و سینما و هنر خراب نیست/ هیچ عرصه‌ای از اداره انسانی نداریم که قابل تقسیم به حق و باطل نباشد


به گزارش خبرنگار سیاسی باشگاه خبری توانا حسن رحیم پور ازغدی در نشست تخصصی «رسانه اسلامی؛ خبرنگار مسلمان» در دانشکده رسانه خبرگزاری فارس، اظهار داشت: برخی می گویند می خواهیم با جامعه جهانی آشتی کنیم، این حرف مبین این است که به مردم بگوییم ما تا الان دچار سادیسم بودیم و با جهان دعوا داشتیم. کسی که با جهان دعوا دارد جایش در دیوانه خانه است، انقلاب اسلامی اگر با جهان دعوا داشت جایش در تیمارستان بود نه اینکه تشکیل حکومت بدهد. انقلاب اسلامی دچار سادیسم و دگر آزاری نبود، شما دچار مازوخیسم و خود آزاری هستید و این ملت را آزار می‌دهید.


وی در ادامه افزود: آیا جامعه جهانی چند کشور آمریکا، انگلیس، فرانسه و... محسوب می‌شوند ولی 120 کشور غیر متعهد که در مسائل هسته ای به نفع ما موضع می‌گیرند جزو جهان نیستند؟ در مذاکرات هسته‌ای به جایی رسیده بودیم که عملا با 5-1 یعنی فقط آمریکا مذاکره می‌کردیم و بقیه کشورها عملا حذف شده بودند.


ازغدی با اشاره به خاطره‌ای به نقل از حاج عیسی خادم امام (ره) گفت: یک وقت امام با مرحوم سید احمد داشتند قدم میزدند و من چایی آوردم، دیدم سید احمد می‌گوید که در دنیا دو ابر قدرت آمریکا و شوری... که امام حرفش را قطع کرد و گفت: نخیر سه ابر قدرت، آمریکا، شوروی و ایران و ما ابرقدرت اسلام هستیم که جلوی دو ابر قدرت دیگر خواهیم ایستاد.


وی در ادامه تصریح کرد: کسی یک وقت با ملتش این طور حرف می‌زند و می‌گوید این آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند و در وصیت نامه‌اش از جوانان مسلمان کشورهای اسلامی می‌خواهد که حکومت‌هایشان را سرنگون کنند. اما عده‌ای در داخل را می بینید که می‌گویند، ما که کسی نیستیم، هر چه هستند آن‌ها، یعنی جامعه جهانی هستند.


  • رضا شاعری
۱۵
فروردين

بسم الله


دوست هنرمندم، احسان حسینی نسب که از روزنامه نگاران و یادداشت نویسان قوی در مجله دوست داشتنی همشهری جوان هستش، در روز پاسداشت استاد جواد محقق در سازمان رسانه ای هنری اوج از صهبا دخدرم عکسی انداخت و در صفحه اینیستاگرامش مطلبی را برای صهبا جانم نوشت با هم این متن زیبا را می خوانیم :


گفتم: «تو باید کبوتر باشی» گفت: «نه». «فرشته‌ای پس؟»

- «نه!» «عروسکی؟» «آن هم نه».

-«ترجمان شعری در هیئت شریف انسان؟»

-«آن هم نه». «فلسفه‌ای یا عرفان که چشم‌هایت بین اشاعره و معتزله جنگ انداخته است؟»

-«نه، نه، هیچ‌کدام‌شان نیستم». «پس باید از جهانی دیگر باشی، از کهکشانی دیگر».

-«نه، من اهل همین خاکم».




-«پس حتمن باید نسب از درخت‌ها و بادها و آفتاب و باران برده باشی که طبیعت آنقدر در چشم‌هایت بسامد دارد...»

-«نه؛ اینطور نیست».

-«پس چه هستی تو که دیدنت و بوسیدن پنجه‌های کوچکت مثل ایمان آوردن به کتابی مقدس به منِ سرگشته‌ی رنج دیده‌ی فرسوده‌ی شکسته‌بسته امنیت می‌دهد؟»

-«من صهبا هستم، دختر شعر. سه ساله‌ام. عاشق آقای لحماندوستم». و البته... حتمن تو نمیدانستی بیش از آنکه تو آقای لحماندوست -رحماندوست- را دوست داشته باشی، من تو را دوست دارم. من بیش از یک بار عاشق تو شده‌ام. عاشق تو که هم کبوتری، هم فرشته‌ای، هم عروسکی، هم ترجمان شعری در هیئت شریف انسان، هم فلسفه‌ای‌ و عرفان، هم از جهانی دگری و هم نسب از درخت‌ها و بادها و آفتاب و باران برده‌ای. مواظب خودت و دنیای قشنگت باش، صهبا کوچولو


  • رضا شاعری
۱۵
فروردين

تاکسی2

 

چند وقت پیش که پلیس راهور سر جریمه نبستن کمربند ایمنی سرنشینان جلو خودرو خط و نشان های اساسی کشیده بود. روی داشبورد #تاکسی ها جملاتی که حاکی از تذکر این نکته بود چسپانده می شد. جملاتی که بعضا نه جمله بندی درست و درمانی داشت و نه گاهی رعایت ادب! 

تاکسی زرد رنگ به سمت میدان می آمد، نزدیدک شد:

_انقلاب

_بوق ?? :)

 

                  تاکسی

_سوار شدم، صندلی جلو رو داشبورد یک جمله باحال نوشته بود. از همان هایی که آدم را از روزمرگی در می اورد و نهیبی میزند.

به نظرم آدم خلاقی بود و کار جالبی انجام داده بود.

لبخندی زدم و نگاهی به راننده کردم. پیرمردی سفیدرو با محاسن سپید کرده و آرامشی خاص!

روی کاغذ با خط خوشی نوشته بود

 

پی نوشت: بچه شیعه باس امام زمانش رو مدام یاد کنه

 

#برای سلامتی امام زمان یک صلوات بفرس

برای سلامتی خودت کمربند ایمنی ات را ببند#

#تاکسی

#سلامتی_امام_عصر

#امام_زمان

#رضا_شاعری


  • رضا شاعری