روایتی از نسل اول بادیگاردهای جمهوری اسلامی
هادی معماری به سال 1336 در تهران به دنیا آمد و کودکی، نوجوانی و جوانیاش را در جنوب شهر تهران در محلههای بازارچه مروی، پامنار، ناصر خسرو پشت سر گذاشت.
وی پیش از انقلاب اسلامی فعالیتهای سیاسی داشت و با پیروزی انقلاب اسلامی در نهادهای متعددی از جمله کمیته انقلاب اسلامی، وزارت کشور و سپاه پاسداران به فعالیت خود ادامه داد. معماری سال 60 پس از بمب گذاری در ساختمان ریاست جمهوری و نخست وزیری، اولین فرمانده حفاظت در مقر مطهری شد.
مقر مطهری پس از ترورهای فراوان مسوولان بلند پایه نظام جمهوری اسلامی در میدان پاستور تهران شکل گرفت. سپاه ولی امر و سپاه انصار از جمله مراکزی بودند که در این مقر برای حفاظت و حراست مسوولان سیاسی کشور عزیزمان از جمله مقام معظم رهبری، مشغول خدمت بودند.
هادی معماری به همراه همکاران و یاران شهیدش حافظ شخصیت نظام جمهوری اسلامی بودند. محافظ کسی است که نه از «شخص» بلکه از «شخصیت» مراقبت میکند؛ انگیزه محافظ در حفاظت از «شخصیت»، دفاع از اعتقاد و آرمان هایش است.
معماری فارغ التحصیل علوم اجتماعی از دانشگاه علامه طباطبایی است و مدتی در مرکز کوئیکا سئول کره جنوبی و دانشگاههای فرانکفورت، برلین و هامبورگ کشور آلمان نیز آموزش و تدریس داشته است. لحن متین و آرام او با سرفه هایی که یادگار سال های خون و حماسه است ما را به شنیدنیهایی از شهدای عزیز ایران اسلامی به خصوص محافظان تیم رهبر معظم انقلاب دعوت میکند که سرشار از لطف است. مصاحبه ما با این رزمنده و فعال انقلابی دغدغهمند را بخوانید:
*اصالتا تهرانی هستم و در محله بازارچه مروی بزرگ شدم
بنده هادی معماری متولد 1336، اصالتا تهرانی هستم و در محله بازارچه مروی به دنیا آمده و بزرگ شدم، در پامنار و ناصر خسرو قد کشیدم. پدرم کفاش (کفش دوز) بود او با برادرش در بازار تهران به این حرفه مشغول بودند. کفشهایی که در آن زمان میدوختند از نظر دوام و قوام حداقل 4 سال عمر داشت.
*اولین جرقه انقلابی در هیئت خدام الحسن
خوشبختانه در محله مذهبی زندگی میکردیم و پدرم نیز از مردان انقلابی بود و ما را از همان کودکی به هیئت خادم الحسن(ع) و مکتب علی(ع) که هنوز هم جز هئیتهای فعال بازار است میبرد. تا 12 سالگی فقط در مراسمها شرکت میکردم و بعدا که ارتقا گرفتم (خنده!) آبدارچی هئیت شدم. در منزلمان و کلا در خانههای قدیمی یک جایی به نام پاشیر که شما به آب انبار میشناسید بود، از آنجا به عنوان انباری هئیت استفاده میکردیم، وسایل هئیت را در آن میگذاشتیم. منبری هیئت آقا شیخ عباس میر رفیعیان پور که معلم قرآن ما هم بودند، لابه لای سخنرانیهایش که اکثرا از فتوی امام خمینی(ره) استفاده میکرد اشارهای به ظلم و ستم شاه داشت. در آن هئیت منبریهای معروفی مانند آقای محقق میآمدند و وقتی از شمر میگفتند آن را به شاه پهلوی نسبت میدادند و اینها زمینههای ذهنی من را برای فعالیتهای سیاسی آماده کرد.
حاج محمد مهر آئینی از دوستان صمیمی پدرم بود که بارها توسط ساواک دستگیر شد و در زمان جنگ تحمیلی نیز 3 فرزندانش را در راه اسلام و نظام فدا کرد. همه این عوامل زمینه فکری من را برای کارهای انقلابی آماده کرده بود و علاوه بر اینها پدر و عمویم نیز عضو گروه فدائیان اسلام بودند و با شهید نواب صفوی و مرحوم آیت الله کاشانی روابط خوبی داشتند.
پدرم کم حرف بود اما خوب حرف میزد وی از دوستان نواب صفوی بود
پدرم بعضا در منزل صحبتهایی در رد شاه و تایید مرحوم کاشانی میکرد، او کم حرف بود اما خوب حرف میزد و چون از هم دورهای های شهید نواب بود، گاهی در مغازهاش جوانی را میدیدم که میآمد و با پدرم در خصوص نواب صحبت میکرد تا از آن خاطراتش کتابی چاپ کند. با رفقای پدرم مرحوم سید ناصر مقیمی که او هم چندین بار دستگیر شد و شهید حسین باقری که دلاور بود و در دلاوری نمونه نداشت اعلامیهها را دم مساجد و در هنگامه نماز و رکوع و سجود روی جا مهریها میگذاشتیم.
مدرسه خان مهدوی و دوستی با روحانی انقلابی مرحوم محمد اسلامی
در مدرسه خان مهدوی با یک روحانی با صفایی به نام محمد اسلامی دوست بودم او یک مبارز تمام عیار و انقلابی و مرد باسواد و دلاوری بود. یک بار به من گفت هادی بیا برویم کارت دارم، پیراهناش را به من نشان داد که خونی و سوراخ شده بود. گفتم چی شده حاجی؟ گفت: برای الان نیست، مدتی پیش در پی شعارهایی که مردم میدادند ساواکیها از روی عمارت شمس العماره تیراندازی میکردند، یکی از این تیرهای سرگردان به من خورد البته خدا را شکر به گوشت دستم خورده و به استخوان اصابت نکرد. مرحوم اسلامی از این اتفاق هیچ حرفی به اهالی محل نزده بود و اصلا بیمارستان هم نرفته بود. البته یادم نمیآید که چطور درمان شد اما هر کس دیگری بود از این مجروحیت برای خودش دکانی درست میکرد، این مرد به قدری با تقوی بود که بعد از انقلاب هیچجا این موضوع را مطرح نکرد. بعد از سقوط رژیم ستم شاهی در دادستانی مشغول به کار شد و در قضاوت هم دستی بر آتش داشت. او در محاکمه ایادی ساواک هم حضور فعال داشت، البته مرد عملیاتی بود و آرام و قرار نداشت و مدام فعالیتهای متعددی انجام میداد و کلا پشت میز نشین نبود.
*ماجرای معدوم کردن یک تریلی مشروب در شرکت هلی کوپتر سازی آمریکایی
اوایل انقلاب مرحوم اسلامی با من تماس گرفت و گفت چند نفر از بچهها را بیاور یک دستوری گرفتهام میخواهیم برویم شرکت هلی کوپتر سازی آمریکاییها، رفتیم و یک تریلی پر از مشروب را بارگیری کردیم و بردیم در بیابان و با تیر ژ3 آنها را باز میکردیم و سپس آتش میزدیم، حدودا یک روز وقت مان را گرفت و انواع و اقسام مشروبات الکی مانند ودکا، ویسکی و غیره در بین آنها بود.
از آقای اسلامی هرچه بگویم کم است، قبل از انقلاب یک شب آمد پیش من و گفت میخواهم آخرین اعلامیه امام را در مسجد بخوانم اما امام جماعت نمیگذارد و چون من روی بچههای محل نفوذ داشتم گفت یک کمکی بکن تا امشب این اعلامیه خوانده شود. من هم رفتم هفت، هشت نفر از لاتهای مذهبی محل و رفقای دیگر را جمع کردم، با فرید تیر مک یکی از رفقایی که خیلی بزن بهادر بود و سر نترسی داشت وارد مسجد شدیم توی مسجد گفتم میروی پای منبر به روحانی مسجد میگویی این اعلامیه را قبل از سخنرانی بخواند اگر قبول نکرد پایین بیاورش. خدا رحمت کند روحانی مسجد را مرد خوبی بود من خیلی از آداب و احکام را از او یاد گرفتم اما مرد انقلابی و مبارزی نبود. مرحوم «فرید تیر مک» رفت و گفت اعلامیهها را بخوان اما قبول نکرد، برای همین او را آورد پایین و آقای اسلامی را فرستادیم بالای منبر، حالا این لاتهای محل با قمه در گوشه و کنار مسجد و منبر ایستاده بودند و حکم محافظان آقای اسلامی را داشتند.
آقای اسلامی رفت بالای منبر خطابه قرایی کرد و اعلامیه امام را خواند، به جرات میتوانم بگویم که هیچ کس از مسجد خارج نشد و به لطف خدا خیلی خوب حرفهایش را زد. وقتی میدید تعدادی جوان با او همکاری میکنند روحیه مضاعف میگرفت این اتفاق حدودا سه ماه قبل از براندازی حکومت پهلوی اتفاق افتاد.
بعد از این ماجرا چند روزی در محل آفتابی نشد و امام جماعت مسجد نیز قهر کرد مردم محل رفتند پیش پدرم و گفتند این هادی شما چراغ مسجد را خاموش کرده است و با این کارهایش باعث شده امام جماعت مسجد قهر کند، پدرم که با من هم عقیده بود به آنها میگفت شما درست میگویید من نصیحتش میکنم اما من را تشویق میکرد.
*پوستر امام را در مسجد چسباندیم
فردای همان روز یک پوستر بزرگ از تصویر حضرت امام(ره) در مسجد نصب کردیم، مسجدیها گفتند این عکس را بردارید ساواک گیر میدهد، من هم گفتم ما چسباندیم هرکس جرات دارد عکس را بردارد، امام جماعت برگشت، دو تا از پسرانش هم روحانی شدند و مساجد مهمی در دست دارند اما مثل پدرشان روحیه انقلابی ندارند. بعدها متوجه شدم که او در زمان تحصیل هم حجرهای حضرت امام(ره) بوده است. بعد از انقلاب هم متاسفانه در آن مسجد کمیته و پایگاه بسیج دایر نشد و ما در یکی از مساجد محله پامنار فعالیتهای خود را از سر گرفتیم.
*مرگ مشکوک محمد اسلامی
بعد از انقلاب خبر آوردند که آقای اسلامی با خودرو به دره رفته، اصالتا مشهدی بود و شباهت زیادی به شهید باهنر داشت. خیلی گمنام بود و برای پیروزی انقلاب اسلامی زحمت زیادی کشید. اما خیلی از دوستانش و همچنین خود ما از محل سکونت خانوادهاش خبر نداشتیم و حتی در مجلس ختمی که در تهران برایش گرفتند و جمعیت کثیری در آن شرکت کردند هم از این موضوع بی اطلاع بودند و متاسفانه نتوانستیم با خانواده او ارتباطی بگیریم.
*پس از انقلاب در کمیته انقلاب اسلامی، ستاد امنیت و سپاه مشغول به کار شدم
سال 57 در کمیته انقلاب اسلامی مشغول به کار شدم و سپس در ستاد امنیت که مستقیما تحت نظارت وزارت کشور بود فعالیت داشتم. پس از جذب در سپاه و بمب گذاری در ریاست جمهوری بنده اولین فرمانده مقر مطهری شدم، بعدا نام مقر مطهری به ترتیب لشگر حفاظت، تیپ شهید مطهری تغییر کرد و سپاه انصار و سپاه ولی امر در ادامه تغییرات در مقر مطهری ایجاد شد.
مقر مطهری 300 یا 400 شهید را در راه دفاع از نظام اسلامی تقدیم کرده است و هنوز هم آن شهدا به شهدای مقر مطهری معروفند.
یک دوستی به نام مرتضی حمزه دولابی داشتم که خیلی با هم جور بودیم در بحث ازدواج او من خودم دخیل بودم در عملیات خیبر شهید شد و هرگز فرزندش را ندید. یک دختر از خود به یادگار گذاشته است، با این شهید هنوز ارتباط معنوی دارم، عکساش را قاب کردم و 30 سال در هرجایی که مسئولیت و مدیریتی داشتم در اتاقم نصب کردم هر کس به اتاقم میآمد میپرسید او برادرت بوده است؟
از چپ: نفر اول «شهید حمزه دولابی»، نفر سوم هادی معماری
در مقر مطهری 3 گردان داشتیم و من فرمانده گردان شهید باهنر بودم. شهید حمزه دولابی فرمانده گردان شهید رجایی و گردان سوم هم گردان انتظامات بود که مجموعههای ریاست جمهوری، نخست وزیری، قوه قضائیه، شورای نگهبان، دادستانی و نماز جمعه تحت نظر آن بود و بنده مسئول آن گردان هم بودم.
* کتاب قهرمان پهلوان، زندگینامه شهید مرتضی حمزه دولابی
زندگینامه این شهید عزیز را هم در کتابی گردآوری کردهاند که چندی پیش منتشر شد، در یادواره شهدایی که در دولاب برگزار شد من را هم دعوت کردند و خاطره گویی کردم به بچههای دولاب گفتم عکسی از شهید دارم که هیچ کدامتان تا حالا ندیدهاید، عکس روی صفحه تلفن همراهم بود و به آنها نشان دادم.
*غباروبی حرم امامزاده داود(ع)
سال 61 با شهید صابر درویش که یکی از نیروهای حفاظت بود و دو نفر دیگر از همکاران با پای پیاده به امامزاده داود(ع) رفتیم. آن روز حرم را برای غبارروبی بسته بودند. توی حیاط ایستاده بودیم که یکی از خدام من و همان دو همکارم را برای غباروبی صدا کرد ما وارد شدیم و صابر درویش بیرون ماند، بعد از مراسم به شوخی گفتیم ما روزی و مزدمان را امروز گرفتیم اما تو سرت بی کلاه ماند. غافل از اینکه او قرار بود مزد بالاتری از خداوند دریافت کند. البته بعد از غباروبی در را باز کردند و چهار نفری زیارت کردیم.
* بهترین جوانی که در طول عمرم دیدم و دیگر نخواهم دید/ محافظی که مورد تفقد حضرت آقا قرار گرفت
بهترین جوانی که در طول عمرم دیدم شهید سجاد کشاورز رضایی بود او در ادب، کردار، نظافت، اخلاق، پوشش، صحبت و غیره در عالیترین احوالات اخلاقی قرار داشت، کار حفاظت به دلیل سختی و پیچیدگیهایی که داشت همیشه حساسیتهای ما را بیشتر میکرد و همین امر باعث میشد که در نزدیکی منزل مسئولین به خصوص حضرت آقا و میر حسین موسوی جوانهای باهوشتر و پا کارتری را بگماریم، یکی از این جوانها همین شهید کشاورز بود که همیشه دم درب منزل مقام معظم رهبری پست میداد،حضرت آقا معمولا در آن اطراف قدم میزدند، یک بار دیدم ایشان کنار این جوان ایستاده و خوش و بش میکند. وقتی رسیدم آخر حرفهای آقا بود، دستی به شانه شهید کشاورز زد و او را مورد تفقد و مهربانی قرار داد. کلا نحوه برخورد حضرت آقا با جوانان و پاسدارها خیلی خاص و مملو از مهربانی بود.
*منافقین با آرپی چی قصد شلیک به مقر مطهری داشتند
در آن ایام منافقین درصدد ضربه زدن به مقر مطهری بودند و به لطف خدا ما در آن ایام یعنی بعد از انفجار در ساختمان ریاست جمهوری حادثه ناگوار دیگری را تجربه نکردیم، البته درگیریهایی در حوالی خیابان پاستور و در نزدیکی مقر اتفاق میافتاد اما در داخل مقر تحرکاتی نبود یکی دو جا بود که امکان نفوذ داشتند و آنجا را هم به سرعت پوشش دادیم. اما یک بار میخواستند با آر پی جی مقر را بزنند که بچههای حفاظت آنها را دستگیر کردند و غائله ختم به خیر شد.
* با مدیر کل حراست نخست وزیری و معاونش دعوایم شد
کار حفاظت خیلی خشک و حساس بود و ما به دلیل اینکه امکانات زیادی نداشتیم باید به صورت فیزیکی مدعوین و پرسنل و مهمانان را بازدید بدنی میکردیم و یک بار سر همین مسئله با مدیر کل حراست نخست وزیری و معاونش دعوایم شد و برای حل مسئله نزد نخست وزیر وقت رفتیم و در مسیر دل تو دلم نبود که الان طرف همکارانش را میگیرد، اما او به نیروهایش گفت حفاظت مسائل امنیتی را بهتر تشخیص میدهد و از ما دفاع کرد.
*پیش بینی راهها و حقههای متعدد جهت بمب گذاری در آموزش
امکانات ما در آن ایام بسیار کم بود و هیچ دستگاهی جهت بازرسی نداشتیم و هرچه وسایلی مثل رادیو دوربین و غیره پیشرفته تر میشد امکان بازرسی برای ما دشوارتر بود، مثلا به خبرنگارها گفته بودیم برای برنامههایی که در مقر برگزار میشود حتما 24 ساعت قبل موظفید دوربینتان را به ما تحویل بدهید و آنها گمان میکردند ما چه دستگاههای پیشرفتهای برای بازرسی دوربینها داریم اما ما دوربین را در اتاقی قرار میدادیم که احیانا بمبی داشت ظرف این 24ساعت عمل کند اگر نه که از نظر ما مشکلی نداشت و فردا در برنامه تحویل خبرنگاران میدادیم. مثلا در آموزش به نیروها گفته بودیم ممکن است در تسبیحها و یا دکمه لباسها موادی جاسازی کنند که احتمال انفجار داشته باشد اما این مواد در چراغ قوه، رادیو، و باقی وسایل نیز میشد جاسازی شود. همیشه دزدها و منافقین یک گام از ما جلوتر حرکت میکنند.
هادی معماری
*تغذیه نامطلوب محافظان را حل کردیم
یکی از معضلاتی که با آن درگیر بودیم نحوه تغدیه محافظان بود، خب کار حفاظت کار طاقت فرسایی است یک جوانی که به عشق شهادت و جنگ به سپاه آمده را وقتی برای حفاظت و یک کار کم تحرک و نگهبانی دم منزل یک شخصیت قرار میدادند آن هم با 4 ساعت بیخوابی در شب و یا ایستادن دم درب منزل آن مسئول کمی خسته کننده بود حالا در این وانفسا یک غذایی مثل تخم مرغ آب پز و از این قبیل مواد خوراکی به آنها میدادند و به لحاظ جسمی کم میآوردند، در آن زمان با مسئولین مربوطه صحبت کردم و این موضوع حل شد. اما در بحث حفاظت هم نقطه نظراتی داشتیم که به مرور محقق شد مثلا انتقادی که به نحوه تهیه غذا برای مجموعه ریاست جمهوری وارد بود این بود که مرغ منجمد و یا حتی مرغ غیر منجمد نباید خریداری کنید به این دلیل که ما چطوری باید داخل اینها را بازرسی کنیم؟ اگر هم مامور خریدی قرار است تعیین شود باید از بچههای حفاظت باشد که خود او هم باید از فیلترهای حفاظت جهت خرید مواد غذایی عبور کند و مامور هنگام خرید نباید بگوید محل خرید اقلام کجاست و به مغازه دارها نگوید برای ریاست جمهوری و نخست وزیری خرید میکند.
معظل مواد غذایی به حدی بود که یک بار غذای مسموم باعث شد یک گروهان مسموم شود و تا این عزیزان بهبود پیدا کنند با کمبود نیرو مواجه شدیم.
*دیدار با خانواده شهید سجاد کشاورز رضایی
هر از گاهی با مسئولین مقر به دیدار خانوادههای شهدا میرفتیم. یک بار به صورت اتفاقی با مسئولین بنیاد شهید به منزل یکی از شهدا رفتیم، از قبل مطلع نبودم به منزل شهید کشاورز که از قضاء نیروی خودم بوده میرویم، این خانواده دارای دو پسر و یک دختر بودند. هر دو جوان رشیدشان به همراه تنها داماد خانواده به شهادت رسیده بودند. خانه قدیمی و مستاجری را که دیدم دلم گرفت، در دلم میگفتم اگر بگویی نیرویت بوده خود نمایی کردهای اما دیدم اگر از شخصیت والای این شهید نگویم ظلم کردهام و کمی به مسئولین توضیح دادم. پدر این شهید میگفت من سالها با وانت کار میکردم هر وقت اذان میگفت میایستادم و نماز اول وقت میخواندم. لحظاتی بعد مادر شهید لباسها و وسایل و پوتین شهید را آورد و از خاطرات فرزندشان گفتند. یک کلکسیون و موزه جنگ در گوشه منزلشان درست کرده بودند. آن روز روح شهید کشاورز مرا به آنجا کشاند، این شهید همان جوانی بود که مورد تفقد رهبر معظم انقلاب قرار گرفت.
شهید کشاورز رضایی
* خاطره دیدار با مقام معظم رهبری
بعضا با تعدادی ازبچههای حفاظت وخانوادههایشان خدمت حضرت آقا میرسیدیم ایشان در فضایی کاملا صمیمی و گرم ازحضور این عزیزان استقبال میکردند و در هر جلسه به فراخور حال ملاقات کنندگان نکات اخلاقی و کاری و خانوادگی را مطرح میفرمودند.
جلسه آقا با پاسدران مقر مطهر
در این عکسی که ملاحظه کردید حضرت آقا به ذکر ارزش کار پاسداری و نگهبانی و بیدار بودن در راه خدمت به اسلام و همچنین مقام ایثار و شهادت در راه خداوند جهت حفظ اسلام و انقلاب فرمایشاتی داشتند.
این ملاقاتها در ایجاد روحیه و تلاش مضاعف بچهها بسیار تاثیرگذار بود.
نفر مقابل مقام معظم رهبری شهیدحسین نیکی ملکی است که در حمله ناو وینسنس به هواپیمای مسافربری شهید شد و برادرش هم قبل از حسین آقا به شهادت رسید.
* در زمان جنگ مقر مطهری 400 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرد
در زمان جنگ مقر مطهری 400 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرد. جا دارد یادی از چند تن از این شهدای گلگون کفن بکنم. شهید باقر مهدوی، شهید جعفر حمد گو که اول یک پایش قطع شد و به درجه جانبازی نائل آمد و سپس با همان پا در عملیات دیگری شرکت کرد و به شهادت رسید، شهید مهدی مظفری، شهید حسنی، شهید حسن نیکی ملکی، شهید محمود صابر درویش، شهید حسن محمد رضایی،شهید مرتضی حمزه دولابی چند تن از شهدای مقر مطهری در زمان جنگ هستند که الان حضور ذهن دارم. خاطرهای از شهید حسن محمد رضاییبه یادم آمد که در هنگام خاکسپاری است. وقتی پیکر این رزمنده دلاور را در حیات قبر گذاشتند، همسرش نگاهی به چهره شهید رضایی کرد و گفت: «حسن جان! تا امروز من منتظر تو بودم اما از این به بعد تو منتظر من باش...»
شهید حسن محمد رضایی