باذن الله...
چشمان تو با موها و محاسنی بلند که نشانگر جوانان دهه شصت و پنجاه بود مرا مجذوب خود کرده بود. برادری با چهره ای آرام و معصوم با زلفکانی تابیده، جوانی که چشم هایش ترجمان زندگی بود. از همان کودکی عاشقت شده بودم، وقتی که متوجه شدم بر حسب اتفاق تولدمان هم در یک روز است دیگر بخش جدایی ناپذیری از زندگی ام شدی.
شاید اگر این روزها بود حالا یکی از سوژه هایم در عالم روزنامه نگاری بود و تا حالا چندین بار با او گفت و گوی مفصل داشتم، بی گمان می نشستیم و گپ می زدیم، می گفت و می نوشتم از حماسه هایی که با برادرانش در آن سال ها آفریده بودند. از پنجره نگاه جواد شاعری برشی از جنگ را روایت می کردم. شاید اگر بود می توانست جور دیگری نبود پدر را جبرانی باشد برایم، برای منی که چندین سال شب تا صبح بر بالین محمد، «برادر سومم» بیدرا بودم به خوبی قابل درک است غم جانسوز نداشتن برادر را؛ مرگ برادر برای من تجربه ای شخصی است و به نظرم این فراق دارای «تم حماسی» است. به نظرم «برادر» در فرهنگ حماسی به منزله کسی است که بوی پدر را از او می شود گرفت و یا از آن فراتر، نوعی همزادی و همذات پنداری بین دو برادر در نگاه حماسی هست که حتی بین پدر و فرزند نیست.
با وجود اینکه خوب می دانم نظر کرده ای به وجه الله؛ اما حضور جسمانی ات در زندگی ما نیست و تنها نگاهت در قاب عکس حک شده و خیره خیره بر ما می نگری، چه کنم که این چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند، بگذریم...
شاعری زاده ای از جنس آسمان، دهه چهلی غیور، در کربلای 5 در قامت غواصان رشید لشگر عاشورایی سیدالشهدا(ع)، باید با لیلا زاده های گردان حضرت علی اکبر(ع) تا سپیده صبح دژ مستحکم شلمچه را فتح می کردند، در نیمه های شب باید به دل آب می زدند و آتش می گشودند به بعثی های ملعون، جوانی که به گفته خودش در وصیت نامه اش به شوق دیدار مولایش اباعبدالله(ع) پا در میدان نبرد گذاشته بود و سرانجام در بامداد فیروزه ای کربلای 5 تیر خلاص خورد و مزد اخلاص گرفت؛ و همچون سیدالناالشهید بی سر، خلعت شهادت را بر تن کرد. بیست و چهار سال داشت که شهید شد، اما ده ها بار جنگیده بود با بعثی ها و این بار عزم این داشت تا به خط بزند تا زندگی برای هموطنانش، برای ما و برای دختر سه سال من که چند نسل بعد از او به دنیا آمده و او را دوستش می دارد راحت تر شود. جنگ بسامد غریبی در زندگی ما داشته است.
کربلای 4 آب، کربلای 5 آتش، تو به ما آموختی که برای کربلایی شدن باید به آب و آتش بزنیم.
برشی از ترانه احسان فرجی برای شهید جواد شاعری رادر ادامه می خوانید:
خونت به اروند زندگی داده/ از بعد تو این رود مواجه
از قعر اب به اسمون رفتی/ این چتر بازی توی امواجه
ازکربلای پنج برگشتی/با چهره ی پر راز برگشتی
ازلشکر هم اسم اربابت/ بی سر و سرافراز برگشتی
شعر از احسان فرجی تقدیم به شهید