رضا شاعری

رضا شاعری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر شهید» ثبت شده است

۱۳
بهمن

باذن الله...

چشمان تو  با موها و محاسنی بلند که نشانگر جوانان دهه شصت و پنجاه بود مرا مجذوب خود کرده بود. برادری با چهره ای آرام و معصوم با زلفکانی تابیده، جوانی که چشم هایش ترجمان زندگی بود. از همان کودکی عاشقت شده بودم، وقتی که متوجه شدم بر حسب اتفاق تولدمان هم در یک روز است دیگر بخش جدایی ناپذیری از زندگی ام شدی.

 

 

شاید اگر این روزها بود حالا یکی از سوژه هایم در عالم روزنامه نگاری بود و تا حالا چندین بار با او گفت و گوی مفصل داشتم، بی گمان می نشستیم و گپ می زدیم، می گفت و می نوشتم از حماسه هایی که با برادرانش در آن سال ها آفریده بودند. از پنجره نگاه جواد شاعری برشی از جنگ را روایت می کردم. شاید اگر بود می توانست جور دیگری نبود پدر را جبرانی باشد برایم، برای منی که چندین سال شب تا صبح بر بالین محمد، «برادر سومم» بیدرا بودم به خوبی قابل درک است غم جانسوز نداشتن برادر را؛ مرگ برادر برای من تجربه ای شخصی است و به نظرم این فراق دارای «تم حماسی» است. به نظرم «برادر» در فرهنگ حماسی به منزله کسی است که بوی پدر را از او می شود گرفت و یا از آن فراتر، نوعی همزادی و همذات پنداری بین دو برادر در نگاه حماسی هست که حتی بین پدر و فرزند نیست.

با وجود اینکه خوب می دانم نظر کرده ای به وجه الله؛ اما حضور جسمانی ات در زندگی ما نیست و تنها نگاهت در قاب عکس حک شده و خیره خیره بر ما می نگری، چه کنم که این چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند، بگذریم...

 

 شاعری زاده ای از جنس آسمان، دهه چهلی غیور، در کربلای 5 در قامت غواصان رشید لشگر عاشورایی سیدالشهدا(ع)، باید با لیلا زاده های گردان حضرت علی اکبر(ع) تا سپیده صبح دژ مستحکم شلمچه را فتح می کردند، در نیمه های شب باید به دل آب می زدند و آتش می گشودند به بعثی های ملعون، جوانی که به گفته خودش در وصیت نامه اش به شوق دیدار مولایش اباعبدالله(ع) پا در میدان نبرد گذاشته بود و سرانجام در بامداد فیروزه ای کربلای 5 تیر خلاص خورد و مزد اخلاص گرفت؛ و همچون سیدالناالشهید بی سر، خلعت شهادت را بر تن کرد. بیست و چهار سال داشت که شهید شد، اما ده ها بار جنگیده بود با بعثی ها و این بار عزم این داشت تا به خط بزند تا زندگی برای هموطنانش، برای ما و برای دختر سه سال من که چند نسل بعد از او به دنیا آمده و او را دوستش می دارد راحت تر شود. جنگ بسامد غریبی در زندگی ما داشته است.  

کربلای 4 آب، کربلای 5 آتش، تو به ما آموختی که برای کربلایی شدن باید به آب و آتش بزنیم.

برشی از ترانه احسان فرجی برای شهید جواد شاعری رادر ادامه می خوانید:

خونت به اروند زندگی داده/ از بعد تو این رود مواجه

از قعر اب به اسمون رفتی/ این چتر بازی توی امواجه

ازکربلای پنج برگشتی/با چهره ی پر راز برگشتی

ازلشکر هم اسم اربابت/ بی سر و سرافراز برگشتی

شعر از احسان فرجی تقدیم به شهید

  • رضا شاعری
۰۴
آبان

باذن الله...

بچه تر که بودم می گفت بابا شدن حس خاصی است که باید خودت تجربه اش کنی
می گفت فرزند دلبستگی عجیبی با خودش می آورد...
از این دلبستگی گذشتن کار ساده ای نیست...


چه می خواستی دل بکنی و بری به جهاد، چه اینکه فرزندت رشیدت را بفرستی به میدان... پی نوشت: #الذین_قالوا_ربنا_الله_ثم_استقاموا خیلی با غیرت بودند....


خیلی بامعرفت
#رضا_شاعری
#شهیدان#دفاع_مقدس#فرزند_شهید#مادر_شهید#پدر_شهید
#انقلاب_اسلامی

  • رضا شاعری
۰۴
آبان

باذن الله...

مصاحبه مفصل اینجانب با خانواده شهید مسعود عسگری/


مادر شهید مدافع حرم «مسعود عسگری» در گفت‌وگو با فارس:

هر مسئولی اجازه آمدن به خانه ما را ندارد/ موتورش را فروخت به سوریه برود

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس

#رضا_شاعری : قصه #مسعود_عسگری قصه جوان پر نشاطی است که در کوچه پس کوچه های دارالشهدای تهران قد کشیده است. قصه مرد جنگ ندیده ای که جا پای پدرش گذاشت. قصه جوانی که در صبح دل انگیز انقلاب اسلامی قد کشید و با شنیدن صدای هل من ناصر ینصرنی امام عشق، کیلومترها آن طرف تر از مرزهای ایران برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) جان نثاری کرد و شهید شد.

بعد از صحبت های شورمندانه #زهرا_نبی_لو، به روایت گری مومنانه #برادر_شهید گوش سپردیم، جوان محجوبی که چشم هایش بی قرار برادر بود.




با نقل هر خاطره از برادر توده متراکم شده بغض در گلویش چین می خورد و می شکست و اشک بر گونه هایش جاری می شد. مطمئنم که از وقتی مسعود به شهادت رسیده روضه علمدار عاشورا برای او هم غم دیگری دارد، برادر شهیدی در شب تاسوعا می گفت: روضه برادر را برادرها خوب می فهمند.

به بهانه شهادت «مسعود عسگری» جوانی که توانمندی او در چتربازی، غواصی و ورزش های رزمی در بین هم رزمانش زبانزد بود، به خانه پدری اش رفتیم تا این شهید بزرگوار را بیشتر بشناسیم. خانه ای نُقلی و جمع و جوری که دیوارهایش پر بود از عکس های او،  عکس هایی که یاد و خاطره این شهید را برای خانواده 4 نفره عسگری زنده می کند.


خبر را در لینک زیر بخوانید http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13950717000666

  • رضا شاعری
۳۰
خرداد

آخرین روز شهریور سال 1361 بود. باد پاییزی توی کوچه پس کوچه‏ های محله سه راه آذری برگ‏ های ریخته بر زمین را جارو می‏ کشید.
از ابتدای خیابان قدرت پاکی سرازیر شده بود؛ خرامان خرامان با خود فکر می‏ کرد؛ رسید دم درب مسجد حمزه سیدالشهدا(ع) نگاهی به قد و بالای مسجد کرد، خاطراتش از کودکی تا به امروز در مقابل چشمانش در کسری از ثانیه مرور‏ شد.

:rose:انگار آرامش عجیبی داشت. شهر در نگاهش در حال و هوای دیگری نفس می کشید، در نگاهش انگار سبزترین پاییز زندگی‏ اش جوانه زده بود. همه جا در نگاه امیر تازه بود. آرام بود، آرام تر از همیشه؛ با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه شود.

:rose: رسید سر کوچه الماسی؛ رفت توی قنادی "سلام عمو صفر 2کیلو از این شیرینی کشمشی‏ ها بکش برام"
خیره امیر خان!
"می‏خوام برم خونه جواد شاعری برای عرض تبریک، محمدرضا دامادشون شده...گفتم شاید دیگه فرصتی نشه! فردا صبح علی الطلوع عازمم... خلاصه حلالمون کن حاجی... بدی، خوبی دیدی به بزرگی خودت ببخش.. آدمی‏زاده دیگه، شاید..."

عمو صفر همین طور که شیرینی را بسته بندی می‏کرد گفت: زبونتو گاز بگیر جوون! ایشالا صحیح و سالم برمی‏گردی؛ خدا جوونایی مثل شما رو برا خانواده هاتون و ما نگه داره؛ بیا پسرم اینم شیرینی؛ ایشالا عروسی خودت"
امیر پول شیرینی را حساب کرد و از درب مغازه بیرون زد.

:rose:چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در آمد. جواد در را باز کرد و رفیق و هم رزمش را به سمت اتاق مهمانی راهنمایی کرد.
سیدخانم چایی آورد و حال مادر امیر را پرسید. با نگاه آرام و سر به زیر امیر شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با لبخندی معنی دار گفت:" مامان تا میتونی الآن امیر رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ امیر نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه..."
_ "نه.. خدا نکنه، اینطوری نگو مادر...، ایشالا میره و صحیح و سالم بر می‏گرده. ماشاءالله جوونه، مادرش می‏خواد عروسیش رو ببینه..."

"نه!...مادر من! گفتم که این داداشمون می‏خواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمی ‏گرده، نمی‏ بینی بچه ‏ام چقدر نور بالا می‏زنه؟"



این مرتبه نگاهش را برگرداند به امیر و گفت:
مگه نه امیر؟
امیر فقط لبخند ساده ‏ای زد و سرش را انداخت پایین، کسی چه می داند توی دلش چه می ‏گذشت؛ شاید خنده ‏ای از سررضایت.

:rose:پانزده روزی از پاییزگذشته بود و امیر روی دوش اهل محل برگشت؛ تشییع پیکر امیر فرخ بلاغی با اولین باران پاییزی انجام شد.

سی وچهار سال از آن زمان می ‏گذرد، هر وقت
از کوچه #شهید یعقوب فرخ بلاغی رد می‏ شوم با خودم فکر می‏ کنم اگر این تابلو نبود،
من الآن ازصمیمی ‏ترین دوست برادرم یاد می‏ کردم؟

  • رضا شاعری
۱۵
فروردين


بسم الله...

صبح روز عزیمت دوباره جواد، سید خانم قرآن را گرفت بالای دروازه، جواد با قد بلندش، دوبار از زیر قرآن رد شد.

هر مرتبه قرآن را بوسید، بعد پشت سرش یک کاسه چینی آب پاشید و چند قدم پشت سرش راه رفت. جواد چند قدمی رفته جلوتر که برگشت و رو کرد به مادر و گفت: ( بفرما مامان، هوا سرده، دیگه خدا نگهدارتون، نگران من نباش!) جواد که حرف می زد، قطره اشکی چکیده بود گوشه چشم های سیدخانم، بغض بیخ گلویش را می فشرد....



پی نوشت: زن ها همیشه دسته گلی آب داده اند// اینجا به کرخه و آنجا به رود نیل

#دارالشهدای_تهران#شهید_غواص_جواد_شاعری#کربلای_۵#سیدخانم#خداحافظی#محمد_علی_گودینی#کتاب#غواصان_دریادل

#وداع# #شهید_شاعری#شهید_جواد_شاعری#لشگر_۱۰#لشگر_سیدالشهدا#گردان_علی_اکبر#گردان_غواصان#گروهان_نصر#

#زن_ها_همیشه_دسته_گلی_آب_داده_اند#

#اینجا_به_کرخه_و_آنجا_به_رود_نیل


#دارالشهدای_تهران 

#مادر_شهید#

#مادرانه

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد / که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد



  • رضا شاعری
۲۲
اسفند

بسم الله...


و فاطمه در شبی که داشت تمام هجده سال شکوه عمر خود را به تاریخ می سپرد
نگاهی به چهره از اشک خیس علی داشت 
و چون پیش مرگی فاتح
زیر لب زمزمه می کرد
ای مولا و ای سرو من
و ای مقتدای فاطمه

«بشکست اگر سبویی / سر خم به می سلامت »

 

پی نوشت: آفتاب و به امر تو سحر می آید

* بی مادریم و حوصله شرح قصه نیست

السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)


  • رضا شاعری
۱۴
اسفند



نکوداشت شهید جواد شاعری به همراه تجلیل از مادر شهید در فرهنگسرای بهاران برگزار شد.
نوشتن در مورد شهدا به ظاهر آسان و در واقع سخت‌ترین قالب ادبی است/ سالم ماندن شهید شاعری در زلزله بوئین زهرا حکمت خدا بود

ب شانزدهمین نشست نقد و بررسی کتاب «چتربازی در امواج»، عصر دیروز و در آخرین روز از هفته دفاع مقدس در فرهنگسرای بهاران برگزار شد.

این نشست، نکوداشت شهید غواص جواد شاعری و نقد و بررسی این کتاب به قلم محمد علی گودینی بود که به سرگذشت این شهید بزرگوار پرداخته است.

جلسه با حضور خانواده شهید شاعری، محمدعلی گودینی نویسنده کتاب، یوسف قوجق منتقد، سردار اسدی فرمانده گردان حضرت زینب (س) لشگر 10 سیدالشهدا، همرزمان شهید شاعری، مهدی تقی نژاد، مهدی کلانتری و جمعی از علاقمندان به ادبیات برگزار شد.

گودینی نویسنده کتاب به دشواری‏های تالیف این کتاب اشاره کرد و گفت: گردآوری کتاب از زمان شروع تا پایان آن 70 روز طول کشید البته در ماه‌ها قبل تر با برادر شهید شاعری مطالبی را جمع آوری کرده بودیم و البته با وجود کمبود اطلاعات و خاطرات و فراموشی رزمندگان پایان بندی کتاب از عنایات خود شهید بود که ما توانستیم در این مدت کم این اثر را تالیف و تهیه کنیم. تا جایی که سال گذشته به عنوان اثر برگزیده در دوازدهمین جشنواره کشوری سرزمین نور (راهیان نور) در بخش رمان برگزیده شد.

  • رضا شاعری
۰۲
اسفند

بسم الله...
اول: 
برای اشک هایی که در این 29سال نریختی...

آری! این لباسی که در دست های نازنین ات گرفتی پیراهن برادر است 

پیراهنی که لحظاتی قبل از عملیات کربلای 5 بر تنش بوده، هنوز هم عطر تنش را به یادگار دارد،

                 مادر شهید



دوم:
شنیده ام وقتی پیکر برادر را با آن صورتی که چیزی آن باقی نمانده بود دیدی گریه نکردی...
سینه اش را بوسیدی و گفتی (شهادتت مبارک)
اما حالا بعد از 28سال...

 

       مادر شهید

سوم :

دیده ای شیشه های اتومبیل را وقتی ضربه ای می خورند و می شکنند؟
دیده ای شیشه خرد می شود ولی از هم نمی پاشد؟

این روزها همان شیشه ام؛
خرد و تکه تکه،
از هم نمی پاشم...

ولی شکسته ام... 
  باور کن!

 

           مادر شهید
 
چهارم:
برادرم ای مهر رخشان زندگی ام

هرگز تو را از یاد نمی برم
و آن روزی که برای اولین بار عکسی از روز خاکسپاری ات دیدم
تو را و آن حفره زیبای گلوله دوشکا را، که دری از درهای بهشت بر گونه هایت گشوده بود و یاد دارم کربلای 5 را...

 

                 مادر شهید

پی نوشت: گوشه هایی از مصاحبه با مادر شهید غواص جواد شاعری

شهید غواص، شهید جواد شاعری، مادر شهید، مادر شهید غواص، چتر بازی در امواج،  

  • رضا شاعری