رضا شاعری

رضا شاعری
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امامزاده حسن» ثبت شده است

۲۸
تیر

تصاویری از شهید جواد شاعری از رزمندگان غواص گردان حضرت علی اکبر ع لشکر 10سیدالشهدا به فرماندهی سردار حمید تقی زاده توسط حاج کاظم بصیر به دست ما رسید که این تصاویر را در این جا منتشر می کنیم اغلب افرادی که در تصویر حضر دارند به فیض شهادت نایل آمده اند.

 

شهدای غواص جواد شاعری

 

شهدای غواص گردان علی اکبر

 

 

شهدای غواص لشکر 10

 

از سمت راست ایستاده شهید جهانبخش، نفر نشسته بر روی زمین شهید ولی الله محمدی، ناشناس، شهید جواد شاعری و ایستاده از سمت چپ شهید حاجی عسگری
نشسته سمت راست جانباز محمدرضا طاهرلو، رزمنده نشسته از سمت چپ هنوز شناسایی نشده...

  • رضا شاعری
۳۰
خرداد

آخرین روز شهریور سال 1361 بود. باد پاییزی توی کوچه پس کوچه‏ های محله سه راه آذری برگ‏ های ریخته بر زمین را جارو می‏ کشید.
از ابتدای خیابان قدرت پاکی سرازیر شده بود؛ خرامان خرامان با خود فکر می‏ کرد؛ رسید دم درب مسجد حمزه سیدالشهدا(ع) نگاهی به قد و بالای مسجد کرد، خاطراتش از کودکی تا به امروز در مقابل چشمانش در کسری از ثانیه مرور‏ شد.

:rose:انگار آرامش عجیبی داشت. شهر در نگاهش در حال و هوای دیگری نفس می کشید، در نگاهش انگار سبزترین پاییز زندگی‏ اش جوانه زده بود. همه جا در نگاه امیر تازه بود. آرام بود، آرام تر از همیشه؛ با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه شود.

:rose: رسید سر کوچه الماسی؛ رفت توی قنادی "سلام عمو صفر 2کیلو از این شیرینی کشمشی‏ ها بکش برام"
خیره امیر خان!
"می‏خوام برم خونه جواد شاعری برای عرض تبریک، محمدرضا دامادشون شده...گفتم شاید دیگه فرصتی نشه! فردا صبح علی الطلوع عازمم... خلاصه حلالمون کن حاجی... بدی، خوبی دیدی به بزرگی خودت ببخش.. آدمی‏زاده دیگه، شاید..."

عمو صفر همین طور که شیرینی را بسته بندی می‏کرد گفت: زبونتو گاز بگیر جوون! ایشالا صحیح و سالم برمی‏گردی؛ خدا جوونایی مثل شما رو برا خانواده هاتون و ما نگه داره؛ بیا پسرم اینم شیرینی؛ ایشالا عروسی خودت"
امیر پول شیرینی را حساب کرد و از درب مغازه بیرون زد.

:rose:چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در آمد. جواد در را باز کرد و رفیق و هم رزمش را به سمت اتاق مهمانی راهنمایی کرد.
سیدخانم چایی آورد و حال مادر امیر را پرسید. با نگاه آرام و سر به زیر امیر شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با لبخندی معنی دار گفت:" مامان تا میتونی الآن امیر رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ امیر نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه..."
_ "نه.. خدا نکنه، اینطوری نگو مادر...، ایشالا میره و صحیح و سالم بر می‏گرده. ماشاءالله جوونه، مادرش می‏خواد عروسیش رو ببینه..."

"نه!...مادر من! گفتم که این داداشمون می‏خواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمی ‏گرده، نمی‏ بینی بچه ‏ام چقدر نور بالا می‏زنه؟"



این مرتبه نگاهش را برگرداند به امیر و گفت:
مگه نه امیر؟
امیر فقط لبخند ساده ‏ای زد و سرش را انداخت پایین، کسی چه می داند توی دلش چه می ‏گذشت؛ شاید خنده ‏ای از سررضایت.

:rose:پانزده روزی از پاییزگذشته بود و امیر روی دوش اهل محل برگشت؛ تشییع پیکر امیر فرخ بلاغی با اولین باران پاییزی انجام شد.

سی وچهار سال از آن زمان می ‏گذرد، هر وقت
از کوچه #شهید یعقوب فرخ بلاغی رد می‏ شوم با خودم فکر می‏ کنم اگر این تابلو نبود،
من الآن ازصمیمی ‏ترین دوست برادرم یاد می‏ کردم؟

  • رضا شاعری
۱۸
فروردين

بسم الله...


مداح می خواند و من گریه می کردم / اولین اشک بر علمدار

اول

درست ۲۱ سال پیش و در شب شهادت حضرت عباس(ع) توی مسجد محله یمان مداح روضه حضرت را شروع کرده بود. از شب شهادت مولا علی (ع) می گفت و سفارش کردن های مولا، می‏ گفت آن شب مولا دستان ارباب را در دستان علمدار گذاشت و حسابی سفارش کرد که مبادا برادر را تنها بگذارد.


:دوم


بی اختیارنگاهی به برادر بزرگترم که چند ماهی بود در سانحه ای که در مسجد برایش اتفاق افتاده بود انداختم. اتفاقا همان روز عصا زنان آرام آرام با هم آمده بودیم مسجد خامس آل عبا(ع)... قبل از حرکت بابا سفارش کرده بود که با داداش محمد برو، حواست بهش باشه کاری چیزی داشت انجام بده بشین کنار دستش مبادا کسی بهش بخوره... من هم مو به مو سفارشات پدر را انجام داده بودم... 


:سوم

چند روز قبل ترش بود که سیدخانم برایم از وفاداری این دو برادر گفته بود و نوار مرحوم کافی را با هم .گوش کرده بودیم و من تحت تاثیر جوانمردی حضرت عباس در فکر فرو رفتم


:چهارم

نگاهی به شبستان مسجد انداختم و تلئلو نوری که از پنجره آبی رنگ به داخل می تابید، مداح همچنان می خواند، از حس و حال برادرانه امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) می گفت، از ادب برادر کوچک تر نسبت به برادر بزرگتر از محبت برادر کوچک تر نسبت به برادر بزرگتر، از جوانمردی هایش وقتی که بر سر فرات آبروی آب ریخت... وقتی به عشق برادرزاده هایش مشک را برداشت و به میدان زد.


از جراحت هایی که به تنش وارد شد... از رسیدن برادر بزرگتر بر بالین خون آلود برادر کوچک تر... از شکستن کمر برادر... مداح می خواند ومن گریه می کردم...اگر می خواستم هم نمی توانستم جلوی این اشک ها رابگیرم. آن شب  وقتی دم معروف "ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد..." را دادند، دلم ریخت... 

امروز بعد از بیست سال هربار این دم را می شنوم چه از ضبط خودرو یک ماشین، چه دامن کشان محمود کریمی، چه نوای مرحوم کوثری...بی اختیار اشک می ریزم... آن شب روضه عباس،آن دم،  با من کاری که باید می کرد را کرد...


                        

 

پی نوشت1: هفت سال بعد محمد داداش توی بغلم، اواسط آبان ماه پر کشید... و این بار من بودم که بر بالین پر از جراحت برادر کمرم شکست...

پی نوشت 2: سال اول راهنمایی بودم زمین گیر شده بود. هشت سال بیماری طاقت فرسا، سیدخانم بنیه ای برای پرستاری از داداش محمد را نداشت. از اول راهنمایی، یعنی حدودا 12سالگی هر شب تا صبح، تا اذان صبح بالای سرش بیدار بودم و پرستاری می کردم ازش... و بعد از نماز صبح، دو ساعت استراحت می کردم و می رفتم مدرسه....
روزهای سختی بود... اما خداوند وعده کرده بود که «"وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ» و بشارت بده بر صابری

و اما عکس مربوط به تاسوعای سال 1378 در صحن مبارک امامزاده حسن(ع) تهران است

عکاس رضا نورالله

عکس در سال 1379 در روزنامه رسالت، به چاپ رسید



اون نوجون پیرهن مشکی که نصف صورتش توی عکسه معلومه من هستم.

#تاسوعا#رضا_شاعری#حضرت_ادب، برادر

  • رضا شاعری